در کدام یک از حالت های زیر احساس آرامش و شادی به شما دست می دهد؟

آمار مطالب

کل مطالب : 68
کل نظرات : 7

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 4
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 77
بازدید سال : 148
بازدید کلی : 148

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان azarhonarmand و آدرس azarhana.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)


تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 21 بهمن 1398
نظرات 0

تعداد بازدید از این مطلب: 449
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : شنبه 19 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

جانم به قربانت ولی حالا چرا؟!!!!!!

 

شعر زیبای حیدربابا ( شهریار نازنین) در وصف معشوقی که پس از گذشت سالیان دراز به سویش باز می گردد:

 

 

 آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

 بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

 

 نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

 سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

 

 عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

 من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

 

 نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

 دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

 

 وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

 این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

 

 شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود

 ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

 

 ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

 اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

 

 آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

 در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

 

 در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

 خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

 

 شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

 این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 481
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 18 بهمن 1398
نظرات 0

 

من گل نمی خواهم دگر

 

  مصطفی وحیدی عزیز، شاعر معاصر می فرمایند:

 

 

من گل نمی خواهم دگر یک بوسه بنویس


جایِ فلافل خواهشا سمبوسه بنویس

 

اينبار اگر رفتی به دریا رویِ ساحل


لطفاً به جایِ من کمی از کوسه بنویس

 

تعداد بازدید از این مطلب: 508
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 18 بهمن 1398
نظرات 1

تعداد بازدید از این مطلب: 459
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 15 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

حال دنیا!!!!!

 

دنیا را برای رسیدن به اهداف خود دوست داشته باشیم. ولی وابسته ی آن نشویم. زیرا این جهان همانند دیگر کائنات فانی است. ابو سعید ابوالخیر می فرمایند:

 

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه‌ ای

گفت یا آب است یا خاک است یا پروانه‌ ای!

گفتمش احوال عمرم را بگو این عمر چیست ؟

گفت یا برق است یا باد است یا افسانه‌ ای!

گفتمش اینها که می بینی چرا دل بسته اند؟

گفت یا خوابند یا مستند یا دیوانه‌ ای!

گفتمش احوال عمرم را پس از مردن بگو؟

گفت یا باغ است یا نار است یا ویرانه‌ ای!

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 475
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 15 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

ای عشق!!!!!!

 

تک بیتی زیر شعر خودم هست. حکایت دلی است که تازه به عشق گرم شده. امیدوارم خوشتون بیاد:

 

ای عشق !!!!!!!!

به چه علت در وجود من فروزان شده ای ؟!       همچو آتش به دلم افتاده سوزان شده ای؟!

 

بیت من تقریبا با این مصرع از شعر حافظ غرابت دارد:

 

که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها!!!!

 

تعداد بازدید از این مطلب: 507
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 15 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

 

موسی و شبان ( مثنوی مولانا)

 

خدا را همانگونه پرستش کنیم که در دل ماست؛ نه آنچه در دل دیگران است. حکایت چوپان و حضرت موسی را بخوانیم که چوپان چه زیبا خدایش را ستایش می کند، در حالی که موسی او را کافری خطاب می کند که همانند خدا را پیدا کرده. ولی عاقبت از کرده ی خود پشیمان می شود:                     

 

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

 

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه  سرت

 

ای خدای من فدایت جان من

جمله فرزندان و خان و مان من

 

تو کجایی تا سرت شانه کنم

چارقت را دوزم و بخیه زنم

 

جامه ات  شویم شپش هایت کشم

شیر پیشت آورم ای محتشم

 

ور تو را بیماریی آید به پیش

من تو را غمخوار باشم همچو خویش

 

 

دست ِ کت بوسم بمالم پای کت

وقت خواب آید بروبم جای کت

 

گر ببینم خانه ات را من دوام

روغن و شیرت بیارم صبح و شام

 

هم پنیر و نان های روغنین

خمرها چغرات های نازنین

 

سازم و آرم به پیشت صبح و شام

از من آوردن ز تو خوردن تمام

  

ای فدای تو همه بزهای من

ای به یادت هی هی و هی های من

 

زین نمط بیهوده می گفت آن شبان

گفت موسا با کی استت ای فلان ؟

 

گفت با آن کی که ما را آفرید

این زمین و چرخ از او آمد پدید

 

 

گفت موسا های خیره سر شدی 

خود مسلمان ناشده کافر شدی

 

این چه ژاژ است این چه کفر است و فشار

پنبه ای اندر دهان خود فشار

 

گند کفر تو جهان را گنده کرد

کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

 

چارق و پا تابه لایق مر تو راست

آفتابی را چنین ها کی رواست ؟

 

گر نبندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

 

آتشی گر نامده است این دود چیست

جان سیه گشته روان مردود چیست ؟

 

گر همی دانی که یزدان داور است

ژاز و گستاخی تو را چون باور است؟

 

دوستی بی خرد خود دشمنی است

حق تعالی زین چنین خدمت غنی است

 

با که می گویی تو این با عم  و خال ؟

جسم و حاجت در صفات ذوالجلال ؟

 

شیر او نوشد که در نشو و نماست

چارق او پوشد که او محتاج پاست

 

ور برای بنده است این گفتگوی

آن که حق گفت او من است و من خود او

 

آن که گفت انی مرضت لم تعد

من شدم رنجور و او تنها نشد

 

آن که بی یسمع و بی یصبر شده است

در حق آن بنده این هم بیهده است

 

بی ادب گفتن سخن با خاص حق

دل بمیراند سیه دارد ورق

 

گر تو مردی را بخوانی فاطمه

گرچه یک جنس اند مرد و زن همه

 

قصد خون تو کند تا ممکن است

گر چه خوشخوی و حلیم و ساکن است

 

فاطمه مدح است در حق زنان

مرد را گویی بود زخم سنان

 

دست و پا در حق ما آسایش است

در حق پاکی  حق آلایش است

 

لم یلد لم یولد او را لایق است

والد و مولود را او خالق است

 

هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست

هر چه مولود است او زین سوی جوست

 

زانکه از کون و فساد است و مهین

حادث است و محدثی خواهد یقین

 

گفت : ای موسا دهانم دوختی !

وز پشیمانی تو جانم سوختی

 

جامه را بدرید و آهی کرد تفت

سر نهاد اندر بیابان و برفت

 

وحی آمد سوی موسی از خدا

ـ بنده ی ما را زما کردی جدا ؟!

 

تو برای وصل کردن آمدی

نی برای فصل کردن آمدی  

 

تا توانی پا منه اندر فراق

ابغض الشیاء عندی الطلاق

 

هر کسی را سیرتی بنهاده ایم

هر کسی را اصطلاحی داده ایم

 

در حق او مدح و در حق تو ذم

در حق او شهد و در حق تو سم

 

در حق او نور و در حق تو نار

در حق او ورد و در حق تو خار

 

در حق او نیک و در  حق تو بد

در حق او خوب و در حق تو رد

 

ما بری از پاک و ناپاکی همه

از گرانجانی و چالاکی همه

 

من نکردم خلق تا سودی کنم

بلکه تا بر بندگان جودی کنم

 

 

هندیان را اصطلاح هند مدح

سندیان را اصطلاح سند مدح

 

 

من نگردم پاک از تسبیحشان

پاک هم ایشان شوند و دُرفشان

 

 ما برون را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

 

ناضر قلبیم اگر خاشع بود

گر چه گفت لفظ ناخاضع بود

 

زانکه دل جوهر بود  گفتن عرض

پس طفیل آمد عرض جوهر غرض

 

چند ازاین الفاظ و اضمار و مجاز

سوز خواهم سوز با سوز ساز

 

آتشی از عشق در خود برفروز

سر به سر فکر و عبارت را بسوز

 

موسیا آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

 

عاشقا ن را هر زمان سوزید نی است

بر ده ویران خراج و عشر نیست

 

گر خطا گوید ورا خاطی مگو

گر شود پر خون شهید آن را مشو

 

خون شهیدان را از آب اولی تر است

این خطا از صد صواب اولی تراست

 

در درون کعبه رسم قبله نیست

چه غم ار غواص را پا چیله نیست

 

 

تو ز سرمستان قلاووزی مجو

جامه چاکان را چه فرمایی رفو؟!

 

ملت عشق از همه دین ها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

 

لعل را گر مهر نبود باک نیست

عشق در دریای غم غمناک نیست

 

بعد از آن در سر موسی حق نهفت

رازهایی کان نمی آید به گفت

 

بر دل موسی سخن ها ریختند

دیدن و گفتن به هم آمیختند

 

چند بی خود گشت و چند آمد به خود

چند پرّید از ازل سوی ابد

 

بعد از این گر شرح گویم ابلهی است

زان که شرح این ورای آگهی است

 

ور بگویم عقل ها را برکند

ور نویسم بس قلم ها بشکند

 

ور بگویم شرح های معتبر

تا قیامت باشد آن بس مختصر

 

لاجرم کوتاه کردم من زبان

گر تو خواهی از درون خود بخوان

 

چون که موسی این عتاب از حق شنید

در بیابان در پی چوپان دوید

 

بر نشان پای آن سرگشته راند

گرد از پره ی بیابان برفشاند

 

گام پای مردم شوریده خود

هم زگام دیگران پیدا بود

 

یک قدم چون رخ ز بالا تا شکیب

یک قدم چون پیل رفته بر اریب

 

گاه چون موجی برافرازان علم

گاه چون ماهی روانه بر شکم

 

گاه بر خاکی نوشته حال خود

همچو رمالی که رملی برزند

 

گاه حیران ایستاده گه دوان

گاه غلطان همچو گوی از صور جان

 

عاقبت دریافت او را و بدید

گفت مژده ده که دستوری رسید

 

هیچ آدابی و ترتیبی مجو

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

 

کفر تو دین است و دینت نور جان

ایمنی وز تو جهانی در امان

 

ای معاف یفعل الله ما یشا

بی محابا رو زبان را برگشا

 

گفت ای موسی از آن بگذشته ام

صد هزاران ساله زان سو رفته ام

 

تازیانه برزدی اسبم بگشت

گنبدی کرد و ز گردون برگشت

 

محرم ناسوت ما لاهوت باد

آفرین بر دست و بر بازوت باد

 

حال من اکنون برون از گفتن است

آن چه می گویم نه احوال من است

 

نقش می بینی که در آیینه ای است

نقش توست آن نقش  آن آیینه نیست

تعداد بازدید از این مطلب: 473
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 14 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

جام شوکران

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 525
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 14 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

یارم کجاست؟؟؟؟؟

 

تعداد بازدید از این مطلب: 522
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 14 بهمن 1398
نظرات 0
تعداد بازدید از این مطلب: 562
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 13 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

من مست و تو دیوانه

 

 

مولانای زیبای ما می فرمایند:

 

 

  من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه    صد بار تو را گفتم، کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم          هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه 

    جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی        جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه     

     هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی       و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه        

     تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می   زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه      

   از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد    در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه     

      چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد  وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه      

  گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان        نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه    

  نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل                 نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه     

    گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت       گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه       

   من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم      یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه      

    در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن                    این پند ننوشیدی از خواجه علیانه       

     سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی       برخاست فغان آخر از استن حنانه        

     شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی         اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه        

 

با کلیک بر روی عکس زیر می توانید ویدیوی رقص سماع همراه با آهنگ این شعر مولانا را دانلود کنید. 

     

تعداد بازدید از این مطلب: 699
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 13 بهمن 1398
نظرات 0
شعرناب
تعداد بازدید از این مطلب: 573
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 11 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

 

ای دوست!!!!!!!!!!!

 

از خیام شیرین سخن بیاموزیم

 

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم     وین یک دم عمر غنیمت شمریم

فردا که از این دیر فنا درگذریم     با هفت هزار سالگان سر به سریم

 

تعداد بازدید از این مطلب: 598
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 11 بهمن 1398
نظرات 0
تعداد بازدید از این مطلب: 582
برچسب‌ها: دل , رنجش , رنج , جنگ , ناامیدی ,
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : پنج شنبه 10 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

مرغ آمین

 

رسم آزادگی را از نیمایوشیج بیاموزیم. مرغ آمین را انسان ساده ای بدانید که در تمنای آزادگی است.

 

 مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده
 رفته تا آنسوی این بیداد خانه
 باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
 نوبت روز گشایش را
 در پی چاره بمانده.

 می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما)
 جور دیده مردمان را.
 با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
 می دهد پیوندشان در هم
 می کند از یاس خسران بار آنان کم
 می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.

 بسته در راه گلویش او
 داستان مردمش را.
 رشته در رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند)
 بر سر منقار دارد رشته ی سردرگمش را.

 او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.
 با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
 از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته.
 از درون استغاثه های رنجوران.
 در شبانگاهی چنین دلتنگ، می آید نمایان.
 وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
 که ندارد لحظه ای از آن رهایی
 می دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنایی.

تعداد بازدید از این مطلب: 867
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : چهار شنبه 9 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

کس چه داند او خبر دار است و بس!!!!!!

 

  خاطرمان باشد که عاشق واقعی خود را در وجود معشوق ذوب می کند و جان خود را برای رسیدن به او فدا می کند. از دور دست ها، هوای عاشقی کردن را همگان شعار می دهند. از عطار نیشابوری بیاموزیم :

 

یک شبی پروانگان جمع آمدند                در مضیفی طالب شمع آمدند

   جمله می‌ گفتند می‌ باید یکی                    کو خبر آرد ز مطلوب اندکی

    شد یکی پروانه تا قصری ز دور               در فضاء قصر یافت از شمع نور

     بازگشت و دفتر خود بازکرد                 وصف او بر قدر فهم آغاز کرد

    ناقدی کو داشت در جمع مهی               گفت او را نیست از شمع آگهی

    شد یکی دیگر گذشت از نور در             خویش را بر شمع زد از دور در

     پر زنان در پرتو مطلوب شد             شمع غالب گشت و او مغلوب شد

 بازگشت او نیز و مشتی راز گفت            از وصال شمع شرحی باز گفت

    ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز        همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز

  دیگری برخاست می‌شد مست مست               پای کوبان بر سر آتش نشست

      دست درکش کرد با آتش به هم             خویشتن گم کرد با او خوش به هم

     چون گرفت آتش ز سر تا پای او             سرخ شد چون آتشی اعضای او

        ناقد ایشان چو دید او را ز دور           شمع با خود کرده هم رنگش ز نور  

        گفت این پروانه در کارست و بس         کس چه داند، این خبر دارست و بس   

    آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر               از میان جمله او دارد خبر  

       تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان            کی خبر یابی ز جانان یک زمان

         هرکه از مویی نشانت باز داد               صد خط اندر خون جانت باز داد  

         نیست محرم نفس کس این جایگاه               در نگنجد هیچ کس این جایگاه   

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 1041
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : چهار شنبه 9 بهمن 1398
نظرات 0
تعداد بازدید از این مطلب: 600
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : چهار شنبه 9 بهمن 1398
نظرات 0

تعداد بازدید از این مطلب: 662
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 8 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

 

از ماست که بر ماست

 

   به یاد داشته باشیم که در زندگی، به داشته ها و کمالات خود، افتخار کنیم؛ اما پلک های خود را با غبار غرور پر نکنیم. چون دقیقا تیر شکست را بر خود روانه می کنیم. از ناصر خسروی عزیز بیاموزیم:

 

 روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

 واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

 بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:

 «امروز همه روی زمین زیر پر ماست،

 بر اوج فلک چون بپرم -از نظر تیز

 می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

 گر بر سر خاشاک یکی پشّه بجنبد

 جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.»

 بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید

 بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست:

 ناگه ز کمینگاه، یکی سخت کمانی،

 تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست،

 بر بال عقاب آمد آن تیر جگر دوز

 وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست،

 بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی

 وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست،

 گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن!

 این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»

 چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید

 گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.»

تعداد بازدید از این مطلب: 647
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 7 بهمن 1398
نظرات 0

تعداد بازدید از این مطلب: 694
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 7 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

کی می رسد باران؟؟؟؟

 

نیما یوشیج استاد تمام دل ها بود. شعر زیبای او، سودای آزادگی است. داروگ را قورباغه های شمالی بدانید که آوازشان مژده ی رحمت و بارش باران را می دهد:

 

 

 خشک آمد کشتگاه من

 در جوار کشت همسایه.

 گرچه می گویند:« می گریند روی ساحل نزدیک

 سوگواران در میان سوگواران»

 قاصد روزان ابری داروگ ! کی می رسد باران؟

 بربساطی که بساطی نیست

 در درون کومه ی تاریک من که ذرّه ای با آن نشاطی نیست!

 و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد

 - چون دل یاران که در هجران یاران

 - قاصد روزان ابری داروگ ! کی می رسد باران ؟

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 696
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 6 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

به کجا چنین شتابان؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

یک شعر کوتاه و پر از مفهوم و معنا، از آقای محمد رضا شفیعی کدکنی عزیز. برای درک دقیق تر، گون را انسان در بند و نسیم را انسان آزاد بدانید:

 

 

 به کجا چنین شتابان؟
  گون از نسیم پرسید
  - دل من گرفته زین جا
  هوس سفر نداری
  ز غبار این بیابان؟
  - همه آرزویم اما
  چه کنم که بسته پایم.
  به کجا چنین شتابان؟
  - به هر آن کجا که باشد
  به جز این سرا، سرایم
  - سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
  چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
  به شکوفه‌ها، به باران
  برسان سلام ما را

 

تعداد بازدید از این مطلب: 635
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 6 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

یوسف گمگشته!!!!!

 

از خواجه حافظ شیرازی بیاموزیم! شادانه زیستن را فرا بگیریم:

 

  یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور

  کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

  ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن

  وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

  گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

  چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

  دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت 

  دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

  هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب

  باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور

  ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند

  چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

  در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

  سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

  گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

  هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

  حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

  جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

  حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار

  تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

تعداد بازدید از این مطلب: 717
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 6 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

چرا می شکند؟؟؟؟؟؟

 

    چرا دل آزاری کنیم؟؟؟؟؟

    

 هر کس به طریقی دل ما می شکند           بیگانه جدا دوست جدا می شکند 

   بیگانه اگر می شکند حرفی نیست        از دوست بپرسید که چرا می شکند؟

 

تعداد بازدید از این مطلب: 641
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : شنبه 5 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

کی باز آید؟؟؟؟؟؟

 

از خیام درس زندگی بیاموزیم. ثانیه های عمر خود را ارزشمند شماریم. چون:

 

گیرم که فلک بر سر اعزاز آید                  نا سازه ی بخت به سر ساز آید

یاران گذشته از کجا جمع شوند؟               این عمر گذشته ز کجا باز آید؟

 

تعداد بازدید از این مطلب: 661
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 4 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

حسنت به ازل!!!!!!!!!

 

فخر الدین عراقی عزیز، رحمت خداوندگار از موجودیت خود را چنین وصف می کند:

 

حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد       بنمود جمال و عاشق زارم کرد

  من خفته بودم به ناز در کتم عدم       حسن تو به دست خویش بیدارم کرد

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 675
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : پنج شنبه 3 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

تو را من چشم در راهم!!!!!!!!!!!

 

 نیما یوشیج، استاد بزرگ همه ی شاعران هستند که زیبایی در کلام و اشعار ایشان هویداست. 

 

 

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می گیرند در شاخ تلاجن  سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

تو را من چشم در راهم.

شباهنگام ، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم

تو را من چشم در راهم

 

تعداد بازدید از این مطلب: 667
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : پنج شنبه 3 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

تو مجنون نیستی!!!!!!

 

مولانای بزرگ ما در مثنوی خود چنین روایت کردند که روزی خلیفه لیلی را می بیند و عشق مجنون نسبت او را به باد تمسخر می گیرد. اما لیلی چه پاسخ دندان شکنی به او می دهد:

 

گفت لیلی را خلیفه کان تویی؟     کز تو مجنون شد پریشان و غوی ؟

از دگر خوبان تو افزون نیستی    گفت خاموش چون تو مجنون نیستی!

 

تعداد بازدید از این مطلب: 726
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : پنج شنبه 3 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

یک شب آتش؟؟؟؟؟؟

 

   مجذوب تبریزی بزرگوار می فرمایند....

 

 

   یک شب آتش در نیستانی فتاد

   سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد

   شعله تا سر گرم کار خویش شد

   هر نیی شمع مزار خویش شد

   نی به آتش گفت کین آشوب چیست؟

   مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

   گفت آتش بی سبب نفروختم

   دعوی بی معنیت را سوختم

   زانکه می گفتی نیم با صد نمود

   همچنان در بند خود بودی که بود

   مرد را دردی اگر باشد خوش است

   درد بی دردی علاجش آتش است....

 

    استاد بزرگ، استاد شهرام ناظری، این شعر را با صدای زیبای خود تلاوت کرده اند. برای دانلود شعر اینجا کلیک کنید

تعداد بازدید از این مطلب: 646
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : چهار شنبه 2 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

شراب بوسه ؟؟؟؟

 

     فروغ فرخزاد عزیز می فرمایند:

 

او شراب بوسه می خواهد ز من

من چه گویم قلب پر امید را ؟

او به فکر لذت و غافل که من 

طالبم آن لذت جاوید را 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 680
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 1 بهمن 1398
نظرات 0

 

 

چه دل آزار؟؟؟؟؟؟

 

 فریدون مشیری عزیز می فرمایند:

 

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین

سینه را ساختی از عشقش سرشار ترین

آن که می گفت منم بهر تو غم خوار ترین

چه دل آزار ترین شد چه دل آزار ترین

تعداد بازدید از این مطلب: 686
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 29 دی 1398
نظرات 0

 

 

چشم دل؟؟؟؟؟؟

 

    استاد یکه تاز سخن، استاد شهریار، چه زیبا و چه با درایت چشم دل را توصیف کرده اند:

 

چشم خود بستم که تا چشمان مستش ننگرم

ناگهان دل داد زد:

دیوانه من میبینمش!!!!!

تعداد بازدید از این مطلب: 737
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : شنبه 28 دی 1398
نظرات 0

 

تا کی به تمنای وصال تو یگانه؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 شیخ بهایی، از عارفان و شاعران نامی و بزرگ کشورمان می باشند که زندگی پر ثمره ی خود را در دوران صفویه و حکومت شاه عباس صفوی سپری کرده اند. از مشهور ترین آثار وی شعر تمنای وصال می باشد. آقای عبدالحسین مختاباد با صدای رسا و زیبای خود این شعر را خوانده اند که برای دانلود آن می توانید اینجا کلیلک کنید:

 

 تاکی به تمنای وصال تو یگانه

 اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

 خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟

 ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

 جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

 رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد

 دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

 در میکده رهبانم و در صومعه عابد

 گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

 یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

 روزی که برفتند حریفان پی هر کار

 زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

 من یار طلب کردم و او جلوه‌ گه یار

 حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

 او خانه همی جوید و من صاحب خانه

 هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو

 هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

 در میکده و دیر که جانانه تویی تو

 مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

 مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

 بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید

 پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

 عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

 یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

 دیوانه منم من که روم خانه به خانه

 عاقل به قوانین خرد راه تو پوید

 دیوانه برون از همه آیین تو جوید

 تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید

 هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید

 بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

 بیچاره بهائی که دلش زار غم توست

 هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست

 امید وی از عاطفت دم به دم توست

 تقصیر خیالی به امید کرم توست

 یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 749
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 27 دی 1398
نظرات 0

 

 دست مزن! چشم...

 

 شما هم با این شعر نسیم شمال عزیز موافق هستید؟ 

 

 دست مزن! چشم، ببستم دو دست
 
 راه مرو! چشم، دوپایم شکست
 
 حرف مزن! قطع نمودم سخن
 
 نطق مکن! چشم، ببستم دهن
 
 هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن
 
 خواهش نافهمی انسان مکن
 
 لال شوم، کور شوم، کر شوم
 
 لیک محال است که من خر شوم
 
 چند روی، همچو خران زیر بار
 
 سر ز فضای بشریت برآر
تعداد بازدید از این مطلب: 827
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : پنج شنبه 26 دی 1398
نظرات 0

 

مناظره ی جالب و شعرساز زیب النسا و پدرش

 

 

 زیب النسا (مخفی) شاعره ی پر آواز هندی است که اشعار زیبایی به زبان فارسی سروده است. اما یکی از سروده های زیبای او، ناگهانی و در اثر اتفاق جالبی به وجود آمده :

وقتی زیب النسا در خانه مشغول وقت گذرانی با پدرش بود، ناگهان آینه ی چینی خانه به لغزش درآمده و می شکند. اورنگ زیب، زیب النسا را خطاب خود قرار می دهد و می گوید:

 از قضا آیینه ی چینی شکست

زیب النسا بی درنگ پاسخ می دهد:

 خوب شد اسباب خود بینی شکست 

تعداد بازدید از این مطلب: 665
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : چهار شنبه 25 دی 1398
نظرات 1

 

سخنان زیبای کوزه دار از خیام  

 

 

 حکیم خیام نیشابوری می فرمایند:                                                                                 

 

    در گارگه کوزه گری رفتم دوش            دیدم دوهزار کوزه گویا و خموش

            ناگه یکی کوزه برآورد خروش         کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش                            

*******

    از کوزه گری کوزه خریدم باری      آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

      شاهی بودم که جام زرینم بود        اکنون شده ام کوزه ی هر خماری  

********

 

     در کارگه کوزه گری کردم رای       در پایه چرخ دیدم استاد به پای

      می کرد سبو کوزه را دسته و سر    از کله ی پادشاه و از دست گدای

********

 

       این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست     در بند سر زلف نگاری بوده ست

             این دسته که بر گردن او می بینی     دستی ست که بر گردن یاری بوده ست

 
 
تعداد بازدید از این مطلب: 658
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : چهار شنبه 25 دی 1393
نظرات 0

بی تو مهتاب شبی باز...

 

  فریدون مشیری یکی از پر آوازه ترین شاعران بزرگ معاصر هستند. شعر بی تو مهتاب شبی بین همه ی مردم کولاک کرده و همگان از خواندن این شعر لذت می برند. شما نیز از خواندن آن لذت می برید:

 

 بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

 همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

 شوق دیدار تو لبریز شد از جان وجودم

 شدم آن عاشق دیوانه و سرمست که بودم

 در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

 باغ صد خاطره خندید

 عطر صد خاطره پیچید

 یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

 پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم

 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

 تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

 من همه محو تماشای نگاهت

 آسمان صاف و شب آرام

 بخت خندان و زمان رام

 خوشه ماه فرو ریخته در آب

 شاخه‌ها دست بر آورده به مهتاب

 شب و صحرا و گل و سنگ

 همه دل داده به آواز شباهنگ

  یادم آید، تو به من گفتی:

 از این عشق حذر کن

  لحظه ای چند بر این آب نظر کن

  آب، آیینه عشق گذران است

 تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

 باش فردا، که دلت با دگران است

 تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 با تو گفتم:

 حذر از عشق ندانم

 سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم

 روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

 چون کبوتر لب بام تو نشستم

 تو به من سنگ زدی، من نرمیدم، نه گسستم

 باز گفتم: که تو صیادی و من آهوی دشتم

 تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

 حذر از عشق ندانم، نتوانم

 اشکی از شاخه فرو ریخت

 مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

 اشک در چشم تو لرزید

 ماه بر عشق تو خندید

 یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

 پای در دامن اندوه کشیدم

 نه گسستم، نه رمیدم

 رفت در ظلمت شب، آن شب و شبهای دگر هم

 نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

 نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

 بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم  

 

تعداد بازدید از این مطلب: 435
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


به وبلاگ من خوش آمدید. لحظات خوبی برای شما آرزومندم. هر گونه انتقاد و پیشنهاد شما، موجب افزایش توانایی من می شود.

خوش آمديد ميهمان


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





کدهای موسیقی بلاگ تصویر وشعر