در کدام یک از حالت های زیر احساس آرامش و شادی به شما دست می دهد؟

آمار مطالب

کل مطالب : 68
کل نظرات : 7

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 1
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 84
بازدید ماه : 342
بازدید سال : 987
بازدید کلی : 5404

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان azarhonarmand و آدرس azarhana.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)


تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : پنج شنبه 8 خرداد 1399
نظرات

 

 امروز یک فایل مراقبه برایتان روی وب قرار داده ام. 

 

 در بدن هر فرد، هفت چاکرای اصلی (مرکز انرژی) وجود دارد که انرژهای لازم را از جهان و هستی می گیرند و از طریق مجراهای نادی به تمام اعضای بدن اهدا می کنند. با انجام مداوم فایل های مراقبه و یوگا می توانید نیروی چاکراهای بدن را افزایش دهید و تمام ترس، خشم، انرژی های منفی، استرس و افسردگی را از خود دور کنید. 

 

شرایط انجام مراقبه:

 

 1- لطفا در سکوت کامل باشید.

 2- سعی کنید از شمع و عود استفاده کنید. 

 3- با مراحل فایل پیش بروید.

 4- در نهایت با دعا و نیایش شمع ها را خاموش کنید. 

 

مدت زمان فایل: 15 دقیقه

موضوع: سپاس گزاری از اعضای بدن

دانلود فایل

 

تعداد بازدید از این مطلب: 568
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : شنبه 3 خرداد 1399
نظرات

 

 

وقت است که باز آیی

 

دوستان سلام! این کلیپ زیبا مونتاژی از بیت شعر حافظ را دارد! تقدیم شما!

روی عکس کلیک کنید!

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 707
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 14 ارديبهشت 1399
نظرات

 

دلنوشته با برگردان انگلیسی

خدایا !

سپاس از نور و زندگی!

ای آفریدگار گرانقدر! من سپاسگزارم که مانند دیگر مخلوقات تو، شایسته ی آفرینش بودم و به لطف و موهبت فراوان تو، رشد کرده، نطق کرده، دیده گشوده و هستی خود را درک کرده ام!                                               

آفریدگارا!

هرچه سپاس گذاری کنم، باز هم کم است. زندگی را دوست دارم. چون اگر لایقش نبودم، هرگز آفریده نمی شدم. اگر لایق، خندیدن، گریه کردن، بخشیدن و بخشیده شدن نبودم، هرگز آفریده نمی شدم. اگر لایق دم و باز دم نبودم، هرگز آفریده نمی شدم و اگر لایق قدم زدن و لذت بردن در جنگل های بی نظیر تو نبودم، هرگز به سوی آن کشیده نمی شدم.                 

پس این وظیفه ی من است که از هستی و روح و انرژی خود لذت ببرم و هر آن چیز لیاقت من است را به دست آورم و تا عمر دارم از رحمات تو در این جهان استفاده کنم!    

!God

!Thank you for light and life

!Great god

Thank you for my creation like the other created and it was your blessing for my growing, speaking, opening eyes and understanding

I know it is so few whatever I thank

I love the life! Because if I didn’t deserve for it, I had never been created! If I didn’t deserve for laughing, crying, forgiving and be forgived, I had never been created. If I didn’t deserve for inhale and exhale, I had never been created and if I didn’t deserve for walking and enjoying in your unique jungles, I had never been fascinated by them

So it is my duty to enjoy of my life, soul and energy and earn whatever is mydeserving and use your mercy until I survive

 

The end

تعداد بازدید از این مطلب: 804
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : پنج شنبه 14 فروردين 1399
نظرات

 

کتاب ( داستان جاوید)

 

درود بی پایان! کتاب داستان جاوید از آثار برگزیده ی ایران زمین است. از خواندن آن لذت می برید! کتاب 406 صفحه ای در حدود 150 صفحه خلاصه شده است! موفق باشید!

نویسنده : اسماعیل فصیح

خلاصه نویسی: آذر جهانی

ژانر: درام – تراژدی

مکان : تهران

زمان : اوج فساد حکومت قاجاریه ( احمد شاه )

پردازش: این داستان واقعیت دارد.

تعداد صفحات کتاب اصلی : 406 صفحه

شخصیت های اصلی کتاب: جاوید – شازده کمال الدین ملک آرا – ثریا – دکتر منوچهرخان نزهت الدوله – لیلا                                                                                   

شخصیت های فرعی کتاب: موبد بهرام – غلومعلی – ننه احمد - میرزا اصغرخان مباشر – ابوتراب کالسکه چی – میرزا مُشیرخان نزهت الدوله – هما – فروغ زمان – میرزا هوشنگ خان – مش خداداد کالسکه چی - فیروز آقا – سَروَر خانم – افسانه – پوران – تاجماه خانوم – بی بی گوهرتاج – کربلایی هاشم – رقیه بَگُم – فاطمه بگم                                                                                                                                 

خلاصه ی داستان: بر خلاف کتاب سووشون که نمادین بود ( پروژه ی قبلی )، داستان جاوید برگرفته از یک تراژدیِ واقعی است که برای یک پسرِ پاک زردشتی، با ایمانی کاملا خالص و ذاتی مبرا از بدی به وجود می آید و مورد آزار و اذیت مسلمان نماهای پست اهریمن صفت قرار می گیرد. هسته ی این کتاب مربوط به اواخر حکومت قاجاریه و سپس آغاز قدرت ورزی های رضاخان است. ولی مفهوم این کتاب پیروزی نیکی بر پلیدی است. انتهای داستان متوجه می شوید که سرانجام هر ایمان قوی، شکیبایی و عاقبت دیوصفتی، رنجی فراموش نشدنی است. این داستان شما را به صبر و بردباری در زندگی دعوت می کند. اگر روزگاری احساس کردید که از زندگی خسته شده اید یا مصیبت های وارده بر شما، غایت بدبختی های جهان است، (جاوید پاک نهاد) را یاد کنید و ایمان او را در وجود خود پرورش دهید. همچنین به خاطر داشته باشیم که دین، راه و روش نیک انسان ها است؛ نه سبب افتخار و عزت و اعتبار! هیچ دینی بر دیگری برتری ندارد!

 

نقد شخصیت شناسی داستان جاوید

 

داستان جاوید (فصل اول)

داستان جاوید (فصل دوم)

داستان جاوید (فصل سوم)

داستان جاوید (فصل چهارم)

تعداد بازدید از این مطلب: 879
موضوعات مرتبط: داستان , متفرقه- ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : چهار شنبه 14 اسفند 1398
نظرات

 

سووشون

 

 

کتاب سووشون یکی از بهترین و عالی ترین آثار برگزیده ی ایران زمین و اثر بزرگ بانو سیمین دانشور است. این کتاب حدود 350 صفحه می باشد. من خلاصه ی کتاب را با ذکر جزئیات لازم در حدود 100 صفحه در سه پی دی اف قرار دادم. ضمن اینکه توضیحات لازمه ی کتاب در ادامه ی مطلب برای شما نوشته شده است. از خواندن آن لذت ببرید:

 

 

نام نویسنده : سیمین دانشور
خلاصه نویسی : آذر جهانی
ژانر کتاب : سیاسی – اجتماعی
مکان : شیراز
شخصیت های اصلی داستان: یوسف – زری – خان کاکا ( ابوالقاسم خان) – سرجنت زینگر – خانم فاطمه( قدس السلطنه) - عزت الدوله - ملک رستم - ملک سهراب
شخصیت های فرعی داستان: خانم حکیم – ماک ماهون - خسرو – هرمز – مینا – مرجان - گیلان تاج – غلام - خدیجه – قاپوچی کل عباس – حمید – فردوس - مجید - آقای فتوحی - حسین آقا عطار - محمد رضا رنگرز - سید محمد - خانم مسیحادم - دکتر عبدالله خوان 
مقدمه ی لازم: برای عزیزانی که با تاریخ آشنایی زیادی ندارند، این داستان مربوط به زمان حکومت رضاخان و محمدرضا شاه ( پهلوی ) است. در این دوره ی تاریخ، ایران با آلمان های نازی ( فاشیسم) متحد بود. ولی متاسفانه، روس ها از شمال وطن و انگلیس ها از جنوب وطن به ایران حمله کرده بودند و بدون جنگ و خونریزی افسار حکومت بر مردم را به دست گرفته بودند. بسیاری از حاکمان محلی به بیگانگان باج و خراج می دادند. حاکم شیراز خدمتگزار نمایندگان انگلیسی بود.
 انگلیس و شوروی ( روس) دشمنان اصلی آلمان بودند.

یکی از بزرگترین آشفتگی های مملکت، سرکشی ایلخانان محلی و غارت اسلحه و جنگ با دولت بود که البته با انگلیسی ها هم دست شده بودند.

در این دوره حتی کشور های هند، ایرلند، اسکاتلند و ایستلند هم مستعمره های اصلی انگلیس بودند. انگلیس سربازان خود را از مردم این کشورها انتخاب کرده بود. بنابراین از شنیدن سربازان هندی یا ایرلندی در ارتش انگلیس در محتوای کتاب تعجب نکنید. موفق باشید!
خلاصه ی داستان: زری و یوسف عاشقانه یکدیگر را دوست دارند و زندگی خوبی در کنار هم دارند. یوسف اربابی روشن فکر است که هرگز به انگلیسی ها باج نمی دهد و حاضر نیست محصولات انبار خود را به بیگانگان بفروشد تا وسعت قحطی در مرز و بوم خود را افزایش دهد. برعکس! ابوالقاسم خان، برادرش، برای رسیدن به هدف های خود به تایید انگلیسی ها احتیاج دارد. سرانجام یوسف توسط بیگانگان کشته می شود و زری در سوگ همسرش....

لینک زیر شخصیت های داستان را تک به تک در یک الی سه خط توصیف کرده است:

 

توصیف شخصیت های کتاب سووشون
دانلود خلاصه ی کتاب سووشون با ذکر کامل مطالب لازم
سووشون پی دی اف اول
سووشون پی دی اف دوم
سووشون پی دی اف سوم

 

تعداد بازدید از این مطلب: 943
موضوعات مرتبط: داستان , متفرقه- ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 12 اسفند 1398
نظرات

 

 

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا!!!!

 

 دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا ر   دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا 

 کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز            باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

 ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون         نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

 در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل     هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

 ای صاحب کرامت شکرانه سلامت           روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

 آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است     با دوستان مروت با دشمنان مدارا

 در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند          گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

 آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند        اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

 هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی    کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

 سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد     دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

 آیینه سکندر جام می است بنگر           تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

 خوبان پارسی گو بخشندگان عمرن             ساقی بده بشارت رندان پارسا را

 حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود       ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

 

تعداد بازدید از این مطلب: 803
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 11 اسفند 1398
نظرات

 

  پروانه شدن باید!!!!!!!!!!!

 

  در شهر چراغی بود، گویی همه در خواب اند

   این معرکه اندیشان، بی سایه و مهتاب اند.....

  

   تا چند در این پیله، 

   در تار تنیدن ها؟؟؟؟؟

 

   پروانه شدن باید، پروانه شدن باید....

   تا اوج پریدن ها ......

 

هنرمند ناشناس

تعداد بازدید از این مطلب: 565
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : شنبه 10 اسفند 1398
نظرات

 

امشب این دل در نبود تو چه ویران می شود!

بی خبر از زلف تو دیده چه گریان می شود!

یاد تو آهوی ناپیدای دشت آرزو

گهگداری می رسد، صیاد حیران می شود!

تعداد بازدید از این مطلب: 584
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 29 بهمن 1398
نظرات

 

 

ترک شیرازی

 

 بیایید امروز مشاعره ی چند شاعر نامی و مشهور درباره ی ( ترک شیرازی) را بخوانیم. زبان این اشعار کاملا ظنر و مفهوم خنده و شادی شما می باشد. از خواندش لذت می برید:

 

راستی شما چه نظری دارید؟

 

تعداد بازدید از این مطلب: 716
موضوعات مرتبط: جالب - سرگرمی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 29 بهمن 1398
نظرات

 

 

در نمازم!!!

 

بیتی ناب از خواجه حافظ شیرازی!!!!!

 

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد!

حالتی رفت که مهراب به فریاد آمد!

 

تعداد بازدید از این مطلب: 592
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 29 بهمن 1398
نظرات

 

 

گفتم غم تو دارم!!!!!!!!

 

بیایید برگی از غزل های خواجه حافظ را به یادگار برداریم:

 

 

  گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید              گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

  گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز          گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آید

  گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم         گفتا که شب‌رو است او، از راه دیگر آید

  گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد              گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

  گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد           گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

  گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت        گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

  گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد            گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

  گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد           گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید  

 

تعداد بازدید از این مطلب: 639
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 27 بهمن 1398
نظرات

 

بگذار تا بگریم!!!!!!!!

 

سعدی شیرین سخن، یکی از برگزیده شاعران ایران زمین است. غزل بگذار تا بگریم از زیباترین و ناب ترین غزل های اوست. بی شک از خواندن آن لذت می برید: 

 

 بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران            کز سنگ گریه ناله خیزد روز وداع یاران                                      

 هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد                  داند که سخت باشد قطع امیدواران                                                

 با ساربان بگویید احوال آب چشمم                      تا بر شتر نبندد محمل به روز باران                                     

 بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت                     گریان چو در قیامت چشم گناهکاران                                    

 ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد         از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران                          

 چندین که برشمردم از ماجرای عشقت                     اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران                                   

 سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل              بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران                            

 چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت                  باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران 

                   

           

تعداد بازدید از این مطلب: 883
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : شنبه 26 بهمن 1398
نظرات

 

 

دلبری اندازه ای دارد!

 

 اگر زلفت به هر تاری اسیر تازه ای دارد، 

 مبارک باشد اما دلبری اندازه ای دارد......

 

  مجذوب تبریزی      

 

تعداد بازدید از این مطلب: 585
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 25 بهمن 1398
نظرات

 

 

مجنون شو!!!!!!!!!!!!

 مجذوب تبریزی عزیز می فرماید:

 

اگر سودای لیلی بر سرت افتاده مجنون شو!!!!!!!!

که هر شهری به صحرای جنون دروازه ای دارد!!!!!!!!

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 582
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : چهار شنبه 23 بهمن 1398
نظرات

 

 

 

مکن کاری که برپا سنگت آیو!

 

نظرتون راجع به این شعر باباطاهر چیه؟

 

 

 مکن کاری که پا بر سنگت آیو!

 جهان با این فراخی تنگت آیو!

 چو فردا نامه خوانان نامه خوانند،

 تو وینی نامهٔ خود ننگت آیو!



تعداد بازدید از این مطلب: 425
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 22 بهمن 1398
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 414
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 21 بهمن 1398
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 416
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 20 بهمن 1398
نظرات

 

 

 

تنها تر از تنها

 

تنهاتر از تنها شدم            آواره ی میدان شدم    

خود را زبونی ساخت         با اشک هم پیمان شدم   

    اما مرا تحقیر نیست        چون که هنوزم دیر نیست     

    

دو نفر دختر زیبا در یک پارکی، روی یک صندلی برگی شکل و در مقابل برکه ای نشسته بودند. صدای اردک ها از برکه می آمد. یکی از دختر ها سرش پایین و خیره به موبایلش بود. شال قرمز رنگ سرش بود. یکی سرش بالا بود و با لبخند، نفس هایی از ته دل می کشید. شال سرش نقره ای بود. سکوتی قشنگ در فضای پارک برقرار بود. بالاخره دختر خندان و خوشحال به حرف آمد و گفت:

- عصرتون بخیر! هوای قشنگیه!

دختر مقابل، همچنان در موبایلش بود:

- معمولی!   

- هر روز این وقت روز میاین پارک؟

- نه!

- به هر حال خوشحال شدم از دیدنتون!

دختر گوشی خودشو کنار گذاشت و سرش را با تعجب بالا گرفت و گفت:

- از دیدن من؟؟؟؟!!!!

- آره! مگه اشکالی داره؟

- خوبه که اینقدر خجسته ای! دل خوشی داری! خیلی وقته هیچی منو خوشحال نمی کنه. اونوقت تو با دیدن یک غریبه خوشحال میشی!

- خوب دوست عزیز، بستگی به نگاه تو به زندگی داره! من حتی از پریدن یک قورباغه هم خندم میگیره.

- خوبه که هیچ مشکلی تو زندگیت نداری! اگر جای من بودی، از پریدن اون قورباغه گریه ات می گرفت!

- وا! مگه تو چه مشکلی داری که به اون قورباغه ی بدبخت گیر میدی؟

- دختر جان! برو از زندگیت لذت ببر! همون بهتر که جای من نیستی. برو از فضای پارک لذت ببر. به هر حال، منم خوشحال شدم از دیدنت!

- ولی من الان فقط از صحبت با تو لذت می برم!

- میگم دلت خوشه! از صحبت با یک دختر دل مرده چه لذتی می بری؟

- کی گفته تو دل مرده ای؟ اگر دل مرده بودی، رژ لب قرمز به اون خوش رنگی نمیزدی! هاااااااااااااا؟

- عادت داری از روی ظاهر، همه رو قضاوت کنی؟

- نه! ولی خیلی مایلم کمکت کنم. هر مشکلی که داشته باشی!

- خدا هم نمی تونه کمکم کنه. اون وقت تو می خوای؟

- آخه من تو زندگیم خیلی مشکل ها داشتم که خدا کمکم کرد. منم فکر می کردم اگر کسی جای من بود، میمرد. ولی خوب همه جای خودشون بودن و از منم بدتر دغدغه داشتن. تازه فهمیدم اگر من جای اونا بودم میمردم.

- خانم بس کن ! تا حالا تو زندگیت عاشق شدی؟؟

- هزار بار!!!!!!!!!!!!!!!

- عاشق پسر چی؟

- یه بار سه سال پیش!

- خوب! پیش تو موند یا ترکت کرد؟

- ترکم کرد!

- حالت بد نشد؟

- خیلی کم!

دختر دل مرده، مکث کوتاهی کرد.

- یعنی چی خیلی کم؟

- یعنی خیلی کم دیگه! اون تصادف کرد و مرد. ولی خوب زمانی که باهاش بودم، قدر ثانیه های خوبمون رو دونستم!

- چییییییییییییی؟ تصادف کرد؟؟

- آره

- بعدش تو چیکار کردی؟

- زندگیم رو کردم دیگه!

- اون موقع بعد از مرگش چه حسی داشتی؟

- خیلی ناراحت شدم. ولی یادمه بهم گفته بود به من وابسته نشو! چون اصولا آدم ها تو زندگی چرخش می کنن! هیچکس پایدار نیست!

- الان حتی دلت هم تنگ نمیشه!

- چرا! خیلی دلم تنگ میشه! ولی سعی نمی کنم خودمو نابود کنم. اون دیگه مرده و رفته!

- تو به پدر و مادرت هم گفته بودی که دوستش داری؟ اونا پسره رو میشناختن؟

- من پدر و مادرم خیلی ساله مردن! وقتی 6 سالم بود فوت کردن!

- پس تو با کی زندگی کردی؟

- با عمو و زن عموم! خیلی پیر بودن!

- بودن؟؟
- آره اونا هم سه سال پیش، همون موقع هایی که محمد، دوستم، تصادف کرد و مرد، فوت کردن!

- چی شد رفتن؟!!!!!!!!!

- مریض بودن! جفتشون!

- الان تو تنها زندگی می کنی؟

- از نظر همه تنهام ولی خوب یک دنیا انرژی دارم! من با قلب و روح و جان زندگی می کنم. من فقط کسی کنارم نیست. ولی تنها نیستم!

- از این همه مرگ ناراحت نبودی؟

- چرا!!!!! هنوز هم ناراحتم. ولی خوب اونا که رفتن! من که زندم چرا زندگی نکنم؟

سپس مکثی کرد و گفت:

- ببین دختر خوب! نمی دونم باهات چیکار کرده! رفته یا مرده یا خیانت کرده . ولی اینو بدون تو الان از همه ی تنهاهای دنیا، تنها تری! خیلی ها از تو بد ترن. تو فقط داری به خودت فشار میاری که چرا بدبخت و تنهایی! در حالی که غصه ی تو، فقط خودتو نابود می کنه و مطمئن باش اون پسر هم، راحت زندگی می کنه و لحظه ای هم به تو فکر نمی کنه! پس بهتر نیست فاز غم برنداری؟                                             

سپس شماره ی خودشو نوشت و داد دست دختر و گفت:

- ببین! این شماره ی منه. من که هیچ وقت احساس تنهایی نمی کنم. ولی دوست دارم بعضی وقت ها با آدم ها زندگی کنم. اگر دوست داری فردا همین ساعت ها بیا پارک همو ببینیم! اسم من سارا هست!

سارا این رو گفت و از جا بلند شد و به آن سوی برکه رفت!

دختره افسرده به حرف های اون دختر خیلی فکر می کرد. شب که در رخت خوابش بود، به شماره ی سارا زنگ زد:

صدای مهربان سارا از پشت تلفن آمد:

- الوووووو

- من از رابطه ی خودم باهاش به پدر و مادرم چیزی نگفتم. خیلی خیلی تنهام. هیچکس در این دنیا منو درک نمی کنه. واقعا تو دلم پر از غمه. چیکار کنم؟؟؟ چرا خدا با من اینطوری می کنه؟

- چرا به پدر و مادرت چیزی نگفتی؟

- چون اونا من رو درک نمی کنن. همین الان گفتم هیچکس من رو درک نمی کنه! من خیلی تنهام!

- چرا فکر می کنی پدر و مادرت درکت نمی کنن؟ چرا همه ی جهان باید تو رو درک کنن که تنها نباشی؟ تنهایی از نظر تو یعنی چی؟ اصلا بزار من سوال کنم. مشکلات زندگی تو چیه؟؟؟

- اون به من می گفت خیییلی دوستم داره. ولی گذاشت رفت. مامان و بابام دائم بهم گیر میدن. باور کن اینقدر اعصابم خورده که دائم با دوستام دعوا می کنم. دیگه نمی دونم چیکار کنم!

- دختر خوب! من هنوز اسم تو رو نمی دونم!

- نیوشا!

- نیوشا جان! اینایی که تو گفتی هیچکدوم مشکل نیست. اون که رفته، دیگه رفته و برنمی گرده. مطمئن باش اگر با تو نموند، با دومی هم نمی مونه! پس نمی خواد ادای آدم های افسرده و حقیر رو در بیاری! پدر و مادرت هم اگر چیزی میگن به خاطر دختری میگن که با خون دل بزرگ کردن! تو نمی تونی ذهن پدر و مادر خودت رو تغییر بدی! فقط باید با سیاست و آرامش باهاشون صحبت کنی! من اگر جای تو بودم خودم رو از تنهایی در میاوردم.

- من که خیلی تنهام!

- من و تو جفتمون تنهاییم! با این تفاوت که تو همه چیز داری جز خدا و من هیچ چیز ندارم جز خدا ( برگرفته از سخن تاگور عزیز)

 

تعداد بازدید از این مطلب: 533
موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : شنبه 19 بهمن 1398
نظرات

 

 

جانم به قربانت ولی حالا چرا؟!!!!!!

 

شعر زیبای حیدربابا ( شهریار نازنین) در وصف معشوقی که پس از گذشت سالیان دراز به سویش باز می گردد:

 

 

 آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

 بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

 

 نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

 سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

 

 عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

 من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

 

 نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

 دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

 

 وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

 این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

 

 شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود

 ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

 

 ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

 اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

 

 آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

 در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

 

 در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

 خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

 

 شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

 این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 445
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 18 بهمن 1398
نظرات

 

من گل نمی خواهم دگر

 

  مصطفی وحیدی عزیز، شاعر معاصر می فرمایند:

 

 

من گل نمی خواهم دگر یک بوسه بنویس


جایِ فلافل خواهشا سمبوسه بنویس

 

اينبار اگر رفتی به دریا رویِ ساحل


لطفاً به جایِ من کمی از کوسه بنویس

 

تعداد بازدید از این مطلب: 470
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 18 بهمن 1398
نظرات

 

دل نوشته ی خونین

 

 

           در این آشوب بی پایان هستی    دگر باره کنم در عشق مستی                        

       کنم سینه ز عشقت پاره پاره    بسازم خون دل را راه چاره                       

               امید است، تو بفهمی گوهرم را  زبان قرمز این جوهرم را                                

        که چندین سال در عشقت بماندم     از اندیشیدنت غافل نماندم                      

   

   

قلم نازنینم!                                                                             
الان که دارم با تو صحبت می کنم، چندین سال از آن روز و آن رخداد تکان دهنده در زندگی من گذشته است. پس از آن همه ناکامی، ناگهان همه چیز بر وفق مراد و آرزوی من شد. خیلی سختی کشیدم. سال های عمرم گذشت! چه قدر اشک ریختم. اما در آخرین نفس هایم، کورسویی از نور امید در دل تاریکم درخشید و بالاخره، محبوب من حرف هایم را باور کرد. البته رک بگویم که هیچ وقت ناامید نمی شدم. ولی نمی دانم چرا روز های پیش از آن رخداد سرنوشت ساز، شعله های امید من، کم سو شده بودند! هیهات!!!!                                         
قلمم! جالب تر اینکه در اوج کم سویی، همان اتفاقی که سال ها آرزویش را داشتم برایم افتاد! هیچکس حرف مرا باور نمی کند. همیشه می گفتم که من عاشق و دلباخته ی دختری هستم که نظیرش فقط و فقط در رویاهای من پیدا می شود. همه به من می خندیدند و عشق واقعی مرا باور نمی کردند. حالا که به او رسیدم، راه و روش رسیدنم را کسی باور نمی کند. چرا انسان ها هیچ چیز را باور نمی کنند؟ چرا همه فکر می کنند علامه دهر هستند؟ قلمم! تو که باور می کنی؟ تو خودت آن شب شاهد همه چیز بودی. تو خودت شاهد بودی آن شب من چه غوغایی کردم و چگونه رویایم به حقیقت این جهان پیوند خورد!                                  
قلمم! نمی دونم این چه حسی هست! سال ها بود آرامش نداشتم. از هر راهی وارد می شدم تا دل محبوب خودم رو به دست بیاورم! جالب بود دلش به رحم نمی آمد! قلبش گرو کس دیگری هم نبود! چون در این صورت رودی از خون رقیب جاری می کردم. خدا را شکر که دلش با کس دیگری نبود. اما خوب چرا دروازه های قلبش به روی من هم بسته شده بود؟ مگر من چه گناهی کرده بودم؟ گناهم این بود که عاشقش شده بودم؟ چه قدر روز های عمر خود را به پای رسیدن به محبوبم گذاشتم. ولی خوب عاقبت، خزان من گلستان شد! اما خوب نمی دانم چرا حالا که او را به دست آوردم، باز آرامش خیالم کامل نشده؟ باور کن آنقدر در این سال ها سختی کشیدم که آرزوی تحقق یافته ام را باور ندارم. قلمم باید چه کنم تا باورم شود؟                                                                                   
قلم خوب من! حالا شاید تو باور نکنی! مردم که هیچ وقت باور نمی کنند. می خواهم به تو بگویم که برای رسیدن به محبوبم چه کار ها که نمی کردم! حالا اگر این ها را به انسان ها بگویم کسی باور نمی کند. شدم شازده کوچولویی که انگار از یک سیاره ی دیگر آمدم. راستش خودم هم نمی فهمم برای رسیدن به محبوب چه کارها که نکرده بودم!                                                             
باور کن در سال های عمر گمگشته ی من، از هر پلی عبور کردم. در مسیر خروشان زندگی شنا می کردم. اما باز مهر من در دلش هیچ جایگاهی نداشت.  
دشت های پر از گل های سرخ، به صحرای بی گل تبدیل شدند. همه را نثار گیسوانش کرده بودم. کیسه های اشک مژگانم خالی شدند و دیگر هیچ قطره ای نداشتم. آنقدر قلم های پیش از تو را در دستان خود فشار دادم و برایش نامه ها فرستادم که روزی همه ی قلم ها شکست و دستانم خشکید. جوهر و دوات من هم به پایان رسیدند. بی انصاف بود. او بی انصاف و من شکست ناپذیر!              
قلمم تو بگو! من با این همه سنگدلی یارم چه می کردم؟ آیا شایسته بود، مطلوب خود را رها می کردم و روز های باقی مانده ی عمرم را به خودم اختصاص می دادم؟ بارها کوشش کردم. اما نمی شد. فراموشی یار، در توان دل رنجیده ی من نبود. روزی این کابوس نفرت انگیز را برای خودم تمام کردم: با خود گفتم! من که عمر عاشق خود را، وقف به دست آوردن مطلوبم کردم! اینک ادامه آن را در راهش فدا می کنم و دیگر به زندگی عادی خود باز نمی گردم! آخر قلمم تو بگو؟ بعد از آن همه سال گریه و تحمل رنج، بازگشت به زندگی عادی، شیرین بود؟   
باورت بشود یا نه! من تمام این کار ها را کرده بودم. ولی خوب انسان ها باور نمی کنند. راستی قلم خوب من یه سوال:                                            
 مگر فرهاد کوه کن، برای شیرین کوه را شکاف نداد؟ مگر پری دریایی، صدای زیبای خود را به جادوگر خبیث نداد تا در عوض دو پا داشته باشد و در کنار شاهزاده قدم بزند؟ مگر مارگریتا روح خود را با شیطان مبادله نکرد تا دوباره مرشد بازگردد؟ پس چرا انسان ها همه ی این ها را باور می کنند ولی کرده مرا باور نمی کنند؟ خوب من هم یک عاشق هستم. همه ی عاشقان معادله های زندگی را بر هم می زنند و نه تنها گزندی نمی بینند بلکه قوی تر می شوند! خودت شاهدی که پس از آن اتفاق، من هم آسیبی ندیدم. هیچ آسیبی! تازه قوی تر شده ام!
قلم خوب من! بیا به من کمک کن تا کرده ی خودم را مکتوب کنم. خدا را چه دیدی شاید روزی کسی زندگی عاشقانه ی مرا مرور کرد. می خواهم صورتت را در جوهر فرو کنم. کم رنگ شدی!                                                   
در آشیان متروک، همه اشیا، به حال رنجیده ی من گریه می کردند! من نیز به گریه افتاده بودم. ولی نه به حال خودم! به حال عمری که برای محبوبی سرسخت به باد می رفت.                                                                        
اندیشه ی تازه ای وارد ذهنم شد. امید و ناامیدی، هم زمان مرا محاصره کرد. با خود گفتم : من که همه ی راه ها را رفته ام. این یکی هم می روم. محبوب من، تو مرا دیوانه ساختی!!                                                                  
تکه پوستین مندرس آهو و تو، ای قلمم! را از زمین برداشتم. با خنجری که ده سال پیش برای مرگ خود پس از رفتن همیشگی یارم تدارک دیده بودم، دل خود را از میان به دو نیم کردم. خونی جاری شد! خون ریخته شده را در جام خشکیده ی دوات ریختم!                                                                           
حالا قلم شکسته ی من، بازیگر صحنه می شد. به آرامی قلم را در دوات پر از خون کردم و با خون دلم، جویای حالش شدم. نیمه شب نامه را به او رساندم. او مرا پذیرفت و محرم سرای خود کرد! درد زیادی در سینه ام احساس می کنم. زخمی است. این آخرین پلی بود که ار آن عبور می کردم. خون دلم پل ناگسستنی وصالم بود.        

تعداد بازدید از این مطلب: 630
موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 18 بهمن 1398
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 427
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 15 بهمن 1398
نظرات

 

 

حال دنیا!!!!!

 

دنیا را برای رسیدن به اهداف خود دوست داشته باشیم. ولی وابسته ی آن نشویم. زیرا این جهان همانند دیگر کائنات فانی است. ابو سعید ابوالخیر می فرمایند:

 

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه‌ ای

گفت یا آب است یا خاک است یا پروانه‌ ای!

گفتمش احوال عمرم را بگو این عمر چیست ؟

گفت یا برق است یا باد است یا افسانه‌ ای!

گفتمش اینها که می بینی چرا دل بسته اند؟

گفت یا خوابند یا مستند یا دیوانه‌ ای!

گفتمش احوال عمرم را پس از مردن بگو؟

گفت یا باغ است یا نار است یا ویرانه‌ ای!

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 439
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 15 بهمن 1398
نظرات

 

 

ای عشق!!!!!!

 

تک بیتی زیر شعر خودم هست. حکایت دلی است که تازه به عشق گرم شده. امیدوارم خوشتون بیاد:

 

ای عشق !!!!!!!!

به چه علت در وجود من فروزان شده ای ؟!       همچو آتش به دلم افتاده سوزان شده ای؟!

 

بیت من تقریبا با این مصرع از شعر حافظ غرابت دارد:

 

که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها!!!!

 

تعداد بازدید از این مطلب: 465
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 15 بهمن 1398
نظرات

 

 

 

موسی و شبان ( مثنوی مولانا)

 

خدا را همانگونه پرستش کنیم که در دل ماست؛ نه آنچه در دل دیگران است. حکایت چوپان و حضرت موسی را بخوانیم که چوپان چه زیبا خدایش را ستایش می کند، در حالی که موسی او را کافری خطاب می کند که همانند خدا را پیدا کرده. ولی عاقبت از کرده ی خود پشیمان می شود:                     

 

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

 

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه  سرت

 

ای خدای من فدایت جان من

جمله فرزندان و خان و مان من

 

تو کجایی تا سرت شانه کنم

چارقت را دوزم و بخیه زنم

 

جامه ات  شویم شپش هایت کشم

شیر پیشت آورم ای محتشم

 

ور تو را بیماریی آید به پیش

من تو را غمخوار باشم همچو خویش

 

 

دست ِ کت بوسم بمالم پای کت

وقت خواب آید بروبم جای کت

 

گر ببینم خانه ات را من دوام

روغن و شیرت بیارم صبح و شام

 

هم پنیر و نان های روغنین

خمرها چغرات های نازنین

 

سازم و آرم به پیشت صبح و شام

از من آوردن ز تو خوردن تمام

  

ای فدای تو همه بزهای من

ای به یادت هی هی و هی های من

 

زین نمط بیهوده می گفت آن شبان

گفت موسا با کی استت ای فلان ؟

 

گفت با آن کی که ما را آفرید

این زمین و چرخ از او آمد پدید

 

 

گفت موسا های خیره سر شدی 

خود مسلمان ناشده کافر شدی

 

این چه ژاژ است این چه کفر است و فشار

پنبه ای اندر دهان خود فشار

 

گند کفر تو جهان را گنده کرد

کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

 

چارق و پا تابه لایق مر تو راست

آفتابی را چنین ها کی رواست ؟

 

گر نبندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

 

آتشی گر نامده است این دود چیست

جان سیه گشته روان مردود چیست ؟

 

گر همی دانی که یزدان داور است

ژاز و گستاخی تو را چون باور است؟

 

دوستی بی خرد خود دشمنی است

حق تعالی زین چنین خدمت غنی است

 

با که می گویی تو این با عم  و خال ؟

جسم و حاجت در صفات ذوالجلال ؟

 

شیر او نوشد که در نشو و نماست

چارق او پوشد که او محتاج پاست

 

ور برای بنده است این گفتگوی

آن که حق گفت او من است و من خود او

 

آن که گفت انی مرضت لم تعد

من شدم رنجور و او تنها نشد

 

آن که بی یسمع و بی یصبر شده است

در حق آن بنده این هم بیهده است

 

بی ادب گفتن سخن با خاص حق

دل بمیراند سیه دارد ورق

 

گر تو مردی را بخوانی فاطمه

گرچه یک جنس اند مرد و زن همه

 

قصد خون تو کند تا ممکن است

گر چه خوشخوی و حلیم و ساکن است

 

فاطمه مدح است در حق زنان

مرد را گویی بود زخم سنان

 

دست و پا در حق ما آسایش است

در حق پاکی  حق آلایش است

 

لم یلد لم یولد او را لایق است

والد و مولود را او خالق است

 

هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست

هر چه مولود است او زین سوی جوست

 

زانکه از کون و فساد است و مهین

حادث است و محدثی خواهد یقین

 

گفت : ای موسا دهانم دوختی !

وز پشیمانی تو جانم سوختی

 

جامه را بدرید و آهی کرد تفت

سر نهاد اندر بیابان و برفت

 

وحی آمد سوی موسی از خدا

ـ بنده ی ما را زما کردی جدا ؟!

 

تو برای وصل کردن آمدی

نی برای فصل کردن آمدی  

 

تا توانی پا منه اندر فراق

ابغض الشیاء عندی الطلاق

 

هر کسی را سیرتی بنهاده ایم

هر کسی را اصطلاحی داده ایم

 

در حق او مدح و در حق تو ذم

در حق او شهد و در حق تو سم

 

در حق او نور و در حق تو نار

در حق او ورد و در حق تو خار

 

در حق او نیک و در  حق تو بد

در حق او خوب و در حق تو رد

 

ما بری از پاک و ناپاکی همه

از گرانجانی و چالاکی همه

 

من نکردم خلق تا سودی کنم

بلکه تا بر بندگان جودی کنم

 

 

هندیان را اصطلاح هند مدح

سندیان را اصطلاح سند مدح

 

 

من نگردم پاک از تسبیحشان

پاک هم ایشان شوند و دُرفشان

 

 ما برون را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

 

ناضر قلبیم اگر خاشع بود

گر چه گفت لفظ ناخاضع بود

 

زانکه دل جوهر بود  گفتن عرض

پس طفیل آمد عرض جوهر غرض

 

چند ازاین الفاظ و اضمار و مجاز

سوز خواهم سوز با سوز ساز

 

آتشی از عشق در خود برفروز

سر به سر فکر و عبارت را بسوز

 

موسیا آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

 

عاشقا ن را هر زمان سوزید نی است

بر ده ویران خراج و عشر نیست

 

گر خطا گوید ورا خاطی مگو

گر شود پر خون شهید آن را مشو

 

خون شهیدان را از آب اولی تر است

این خطا از صد صواب اولی تراست

 

در درون کعبه رسم قبله نیست

چه غم ار غواص را پا چیله نیست

 

 

تو ز سرمستان قلاووزی مجو

جامه چاکان را چه فرمایی رفو؟!

 

ملت عشق از همه دین ها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

 

لعل را گر مهر نبود باک نیست

عشق در دریای غم غمناک نیست

 

بعد از آن در سر موسی حق نهفت

رازهایی کان نمی آید به گفت

 

بر دل موسی سخن ها ریختند

دیدن و گفتن به هم آمیختند

 

چند بی خود گشت و چند آمد به خود

چند پرّید از ازل سوی ابد

 

بعد از این گر شرح گویم ابلهی است

زان که شرح این ورای آگهی است

 

ور بگویم عقل ها را برکند

ور نویسم بس قلم ها بشکند

 

ور بگویم شرح های معتبر

تا قیامت باشد آن بس مختصر

 

لاجرم کوتاه کردم من زبان

گر تو خواهی از درون خود بخوان

 

چون که موسی این عتاب از حق شنید

در بیابان در پی چوپان دوید

 

بر نشان پای آن سرگشته راند

گرد از پره ی بیابان برفشاند

 

گام پای مردم شوریده خود

هم زگام دیگران پیدا بود

 

یک قدم چون رخ ز بالا تا شکیب

یک قدم چون پیل رفته بر اریب

 

گاه چون موجی برافرازان علم

گاه چون ماهی روانه بر شکم

 

گاه بر خاکی نوشته حال خود

همچو رمالی که رملی برزند

 

گاه حیران ایستاده گه دوان

گاه غلطان همچو گوی از صور جان

 

عاقبت دریافت او را و بدید

گفت مژده ده که دستوری رسید

 

هیچ آدابی و ترتیبی مجو

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

 

کفر تو دین است و دینت نور جان

ایمنی وز تو جهانی در امان

 

ای معاف یفعل الله ما یشا

بی محابا رو زبان را برگشا

 

گفت ای موسی از آن بگذشته ام

صد هزاران ساله زان سو رفته ام

 

تازیانه برزدی اسبم بگشت

گنبدی کرد و ز گردون برگشت

 

محرم ناسوت ما لاهوت باد

آفرین بر دست و بر بازوت باد

 

حال من اکنون برون از گفتن است

آن چه می گویم نه احوال من است

 

نقش می بینی که در آیینه ای است

نقش توست آن نقش  آن آیینه نیست

تعداد بازدید از این مطلب: 432
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 14 بهمن 1398
نظرات

 

 

جام شوکران

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 487
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 14 بهمن 1398
نظرات

 

 

یارم کجاست؟؟؟؟؟

 

تعداد بازدید از این مطلب: 484
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 14 بهمن 1398
نظرات
تعداد بازدید از این مطلب: 517
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 13 بهمن 1398
نظرات

 

 

من مست و تو دیوانه

 

 

مولانای زیبای ما می فرمایند:

 

 

  من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه    صد بار تو را گفتم، کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم          هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه 

    جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی        جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه     

     هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی       و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه        

     تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می   زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه      

   از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد    در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه     

      چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد  وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه      

  گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان        نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه    

  نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل                 نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه     

    گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت       گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه       

   من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم      یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه      

    در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن                    این پند ننوشیدی از خواجه علیانه       

     سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی       برخاست فغان آخر از استن حنانه        

     شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی         اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه        

 

با کلیک بر روی عکس زیر می توانید ویدیوی رقص سماع همراه با آهنگ این شعر مولانا را دانلود کنید. 

     

تعداد بازدید از این مطلب: 644
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 13 بهمن 1398
نظرات
شعرناب
تعداد بازدید از این مطلب: 512
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 11 بهمن 1398
نظرات

 

 

 

ای دوست!!!!!!!!!!!

 

از خیام شیرین سخن بیاموزیم

 

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم     وین یک دم عمر غنیمت شمریم

فردا که از این دیر فنا درگذریم     با هفت هزار سالگان سر به سریم

 

تعداد بازدید از این مطلب: 551
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 11 بهمن 1398
نظرات
تعداد بازدید از این مطلب: 525
برچسب‌ها: دل , رنجش , رنج , جنگ , ناامیدی ,
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : پنج شنبه 10 بهمن 1398
نظرات

 

 

مرغ آمین

 

رسم آزادگی را از نیمایوشیج بیاموزیم. مرغ آمین را انسان ساده ای بدانید که در تمنای آزادگی است.

 

 مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده
 رفته تا آنسوی این بیداد خانه
 باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
 نوبت روز گشایش را
 در پی چاره بمانده.

 می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما)
 جور دیده مردمان را.
 با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
 می دهد پیوندشان در هم
 می کند از یاس خسران بار آنان کم
 می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.

 بسته در راه گلویش او
 داستان مردمش را.
 رشته در رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند)
 بر سر منقار دارد رشته ی سردرگمش را.

 او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.
 با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
 از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته.
 از درون استغاثه های رنجوران.
 در شبانگاهی چنین دلتنگ، می آید نمایان.
 وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
 که ندارد لحظه ای از آن رهایی
 می دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنایی.

تعداد بازدید از این مطلب: 787
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : چهار شنبه 9 بهمن 1398
نظرات

 

 

کس چه داند او خبر دار است و بس!!!!!!

 

  خاطرمان باشد که عاشق واقعی خود را در وجود معشوق ذوب می کند و جان خود را برای رسیدن به او فدا می کند. از دور دست ها، هوای عاشقی کردن را همگان شعار می دهند. از عطار نیشابوری بیاموزیم :

 

یک شبی پروانگان جمع آمدند                در مضیفی طالب شمع آمدند

   جمله می‌ گفتند می‌ باید یکی                    کو خبر آرد ز مطلوب اندکی

    شد یکی پروانه تا قصری ز دور               در فضاء قصر یافت از شمع نور

     بازگشت و دفتر خود بازکرد                 وصف او بر قدر فهم آغاز کرد

    ناقدی کو داشت در جمع مهی               گفت او را نیست از شمع آگهی

    شد یکی دیگر گذشت از نور در             خویش را بر شمع زد از دور در

     پر زنان در پرتو مطلوب شد             شمع غالب گشت و او مغلوب شد

 بازگشت او نیز و مشتی راز گفت            از وصال شمع شرحی باز گفت

    ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز        همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز

  دیگری برخاست می‌شد مست مست               پای کوبان بر سر آتش نشست

      دست درکش کرد با آتش به هم             خویشتن گم کرد با او خوش به هم

     چون گرفت آتش ز سر تا پای او             سرخ شد چون آتشی اعضای او

        ناقد ایشان چو دید او را ز دور           شمع با خود کرده هم رنگش ز نور  

        گفت این پروانه در کارست و بس         کس چه داند، این خبر دارست و بس   

    آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر               از میان جمله او دارد خبر  

       تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان            کی خبر یابی ز جانان یک زمان

         هرکه از مویی نشانت باز داد               صد خط اندر خون جانت باز داد  

         نیست محرم نفس کس این جایگاه               در نگنجد هیچ کس این جایگاه   

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 960
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : چهار شنبه 9 بهمن 1398
نظرات
تعداد بازدید از این مطلب: 540
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : چهار شنبه 9 بهمن 1398
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 591
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 8 بهمن 1398
نظرات

 

 

 

از ماست که بر ماست

 

   به یاد داشته باشیم که در زندگی، به داشته ها و کمالات خود، افتخار کنیم؛ اما پلک های خود را با غبار غرور پر نکنیم. چون دقیقا تیر شکست را بر خود روانه می کنیم. از ناصر خسروی عزیز بیاموزیم:

 

 روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

 واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

 بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:

 «امروز همه روی زمین زیر پر ماست،

 بر اوج فلک چون بپرم -از نظر تیز

 می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

 گر بر سر خاشاک یکی پشّه بجنبد

 جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.»

 بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید

 بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست:

 ناگه ز کمینگاه، یکی سخت کمانی،

 تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست،

 بر بال عقاب آمد آن تیر جگر دوز

 وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست،

 بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی

 وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست،

 گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن!

 این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»

 چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید

 گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.»

تعداد بازدید از این مطلب: 589
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 7 بهمن 1398
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 626
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 7 بهمن 1398
نظرات

 

 

کی می رسد باران؟؟؟؟

 

نیما یوشیج استاد تمام دل ها بود. شعر زیبای او، سودای آزادگی است. داروگ را قورباغه های شمالی بدانید که آوازشان مژده ی رحمت و بارش باران را می دهد:

 

 

 خشک آمد کشتگاه من

 در جوار کشت همسایه.

 گرچه می گویند:« می گریند روی ساحل نزدیک

 سوگواران در میان سوگواران»

 قاصد روزان ابری داروگ ! کی می رسد باران؟

 بربساطی که بساطی نیست

 در درون کومه ی تاریک من که ذرّه ای با آن نشاطی نیست!

 و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد

 - چون دل یاران که در هجران یاران

 - قاصد روزان ابری داروگ ! کی می رسد باران ؟

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 629
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 6 بهمن 1398
نظرات

 

 

به کجا چنین شتابان؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

یک شعر کوتاه و پر از مفهوم و معنا، از آقای محمد رضا شفیعی کدکنی عزیز. برای درک دقیق تر، گون را انسان در بند و نسیم را انسان آزاد بدانید:

 

 

 به کجا چنین شتابان؟
  گون از نسیم پرسید
  - دل من گرفته زین جا
  هوس سفر نداری
  ز غبار این بیابان؟
  - همه آرزویم اما
  چه کنم که بسته پایم.
  به کجا چنین شتابان؟
  - به هر آن کجا که باشد
  به جز این سرا، سرایم
  - سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
  چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
  به شکوفه‌ها، به باران
  برسان سلام ما را

 

تعداد بازدید از این مطلب: 581
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید. لحظات خوبی برای شما آرزومندم. هر گونه انتقاد و پیشنهاد شما، موجب افزایش توانایی من می شود.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





کدهای موسیقی بلاگ تصویر وشعر