در کدام یک از حالت های زیر احساس آرامش و شادی به شما دست می دهد؟

آمار مطالب

کل مطالب : 68
کل نظرات : 7

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 5
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 349
بازدید سال : 994
بازدید کلی : 5411

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان azarhonarmand و آدرس azarhana.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)


تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : abolfazl
تاریخ : جمعه 25 بهمن 1398
نظرات

یک خانه و یک من
یک قاب عکس و یک من
یک کوچه و یک من
یک پارک و یک من
هزار غم و یک من
یک رفتنت و یک من
یک تنهایی و یک من
دنیایی از صبر و یک من
یک عمر چشم انتظار و یک من
یک زندگی بدون صفا و یک من
یک من
یک من
و
یک من


ابوالفضل یزدانی

تعداد بازدید از این مطلب: 571
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : abolfazl
تاریخ : جمعه 25 بهمن 1398
نظرات

تا قلم بر دست میگیرم
اشک هایم هم قلم من میشنود
مینویسم از روزگار تلخ
تورفتی من ماندم غم آشام
خوش شد زبان من ز تنهایی
من چو باتو بلبل سخن گفتم
تو بامن درشت سخن گفتی
امید بریده ومن ترک دیار خواهم کرد
زندگانی را یک حرکت برباد کرد


ابوالفضل یزدانی

تعداد بازدید از این مطلب: 426
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : abolfazl
تاریخ : جمعه 25 بهمن 1398
نظرات

دل ندارد طاقتی
در این روزگاربی ملایمتی
نداردچو عشقی درسر
میروم به جایی
که شاید کم شود از این درد
اشک هایی که روزانه می بارند
چشم هایی که دیگر طاقت ندارند
ولی باز هم ببار ای چشمان من
نمیاید کسی به کمک من
ببار چشمان من
ببار
ببار


ابوالفضل یزدانی

 

تعداد بازدید از این مطلب: 423
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : چهار شنبه 23 بهمن 1398
نظرات

 

 

 

مکن کاری که برپا سنگت آیو!

 

نظرتون راجع به این شعر باباطاهر چیه؟

 

 

 مکن کاری که پا بر سنگت آیو!

 جهان با این فراخی تنگت آیو!

 چو فردا نامه خوانان نامه خوانند،

 تو وینی نامهٔ خود ننگت آیو!



تعداد بازدید از این مطلب: 425
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 22 بهمن 1398
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 414
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 21 بهمن 1398
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 417
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 20 بهمن 1398
نظرات

 

 

 

تنها تر از تنها

 

تنهاتر از تنها شدم            آواره ی میدان شدم    

خود را زبونی ساخت         با اشک هم پیمان شدم   

    اما مرا تحقیر نیست        چون که هنوزم دیر نیست     

    

دو نفر دختر زیبا در یک پارکی، روی یک صندلی برگی شکل و در مقابل برکه ای نشسته بودند. صدای اردک ها از برکه می آمد. یکی از دختر ها سرش پایین و خیره به موبایلش بود. شال قرمز رنگ سرش بود. یکی سرش بالا بود و با لبخند، نفس هایی از ته دل می کشید. شال سرش نقره ای بود. سکوتی قشنگ در فضای پارک برقرار بود. بالاخره دختر خندان و خوشحال به حرف آمد و گفت:

- عصرتون بخیر! هوای قشنگیه!

دختر مقابل، همچنان در موبایلش بود:

- معمولی!   

- هر روز این وقت روز میاین پارک؟

- نه!

- به هر حال خوشحال شدم از دیدنتون!

دختر گوشی خودشو کنار گذاشت و سرش را با تعجب بالا گرفت و گفت:

- از دیدن من؟؟؟؟!!!!

- آره! مگه اشکالی داره؟

- خوبه که اینقدر خجسته ای! دل خوشی داری! خیلی وقته هیچی منو خوشحال نمی کنه. اونوقت تو با دیدن یک غریبه خوشحال میشی!

- خوب دوست عزیز، بستگی به نگاه تو به زندگی داره! من حتی از پریدن یک قورباغه هم خندم میگیره.

- خوبه که هیچ مشکلی تو زندگیت نداری! اگر جای من بودی، از پریدن اون قورباغه گریه ات می گرفت!

- وا! مگه تو چه مشکلی داری که به اون قورباغه ی بدبخت گیر میدی؟

- دختر جان! برو از زندگیت لذت ببر! همون بهتر که جای من نیستی. برو از فضای پارک لذت ببر. به هر حال، منم خوشحال شدم از دیدنت!

- ولی من الان فقط از صحبت با تو لذت می برم!

- میگم دلت خوشه! از صحبت با یک دختر دل مرده چه لذتی می بری؟

- کی گفته تو دل مرده ای؟ اگر دل مرده بودی، رژ لب قرمز به اون خوش رنگی نمیزدی! هاااااااااااااا؟

- عادت داری از روی ظاهر، همه رو قضاوت کنی؟

- نه! ولی خیلی مایلم کمکت کنم. هر مشکلی که داشته باشی!

- خدا هم نمی تونه کمکم کنه. اون وقت تو می خوای؟

- آخه من تو زندگیم خیلی مشکل ها داشتم که خدا کمکم کرد. منم فکر می کردم اگر کسی جای من بود، میمرد. ولی خوب همه جای خودشون بودن و از منم بدتر دغدغه داشتن. تازه فهمیدم اگر من جای اونا بودم میمردم.

- خانم بس کن ! تا حالا تو زندگیت عاشق شدی؟؟

- هزار بار!!!!!!!!!!!!!!!

- عاشق پسر چی؟

- یه بار سه سال پیش!

- خوب! پیش تو موند یا ترکت کرد؟

- ترکم کرد!

- حالت بد نشد؟

- خیلی کم!

دختر دل مرده، مکث کوتاهی کرد.

- یعنی چی خیلی کم؟

- یعنی خیلی کم دیگه! اون تصادف کرد و مرد. ولی خوب زمانی که باهاش بودم، قدر ثانیه های خوبمون رو دونستم!

- چییییییییییییی؟ تصادف کرد؟؟

- آره

- بعدش تو چیکار کردی؟

- زندگیم رو کردم دیگه!

- اون موقع بعد از مرگش چه حسی داشتی؟

- خیلی ناراحت شدم. ولی یادمه بهم گفته بود به من وابسته نشو! چون اصولا آدم ها تو زندگی چرخش می کنن! هیچکس پایدار نیست!

- الان حتی دلت هم تنگ نمیشه!

- چرا! خیلی دلم تنگ میشه! ولی سعی نمی کنم خودمو نابود کنم. اون دیگه مرده و رفته!

- تو به پدر و مادرت هم گفته بودی که دوستش داری؟ اونا پسره رو میشناختن؟

- من پدر و مادرم خیلی ساله مردن! وقتی 6 سالم بود فوت کردن!

- پس تو با کی زندگی کردی؟

- با عمو و زن عموم! خیلی پیر بودن!

- بودن؟؟
- آره اونا هم سه سال پیش، همون موقع هایی که محمد، دوستم، تصادف کرد و مرد، فوت کردن!

- چی شد رفتن؟!!!!!!!!!

- مریض بودن! جفتشون!

- الان تو تنها زندگی می کنی؟

- از نظر همه تنهام ولی خوب یک دنیا انرژی دارم! من با قلب و روح و جان زندگی می کنم. من فقط کسی کنارم نیست. ولی تنها نیستم!

- از این همه مرگ ناراحت نبودی؟

- چرا!!!!! هنوز هم ناراحتم. ولی خوب اونا که رفتن! من که زندم چرا زندگی نکنم؟

سپس مکثی کرد و گفت:

- ببین دختر خوب! نمی دونم باهات چیکار کرده! رفته یا مرده یا خیانت کرده . ولی اینو بدون تو الان از همه ی تنهاهای دنیا، تنها تری! خیلی ها از تو بد ترن. تو فقط داری به خودت فشار میاری که چرا بدبخت و تنهایی! در حالی که غصه ی تو، فقط خودتو نابود می کنه و مطمئن باش اون پسر هم، راحت زندگی می کنه و لحظه ای هم به تو فکر نمی کنه! پس بهتر نیست فاز غم برنداری؟                                             

سپس شماره ی خودشو نوشت و داد دست دختر و گفت:

- ببین! این شماره ی منه. من که هیچ وقت احساس تنهایی نمی کنم. ولی دوست دارم بعضی وقت ها با آدم ها زندگی کنم. اگر دوست داری فردا همین ساعت ها بیا پارک همو ببینیم! اسم من سارا هست!

سارا این رو گفت و از جا بلند شد و به آن سوی برکه رفت!

دختره افسرده به حرف های اون دختر خیلی فکر می کرد. شب که در رخت خوابش بود، به شماره ی سارا زنگ زد:

صدای مهربان سارا از پشت تلفن آمد:

- الوووووو

- من از رابطه ی خودم باهاش به پدر و مادرم چیزی نگفتم. خیلی خیلی تنهام. هیچکس در این دنیا منو درک نمی کنه. واقعا تو دلم پر از غمه. چیکار کنم؟؟؟ چرا خدا با من اینطوری می کنه؟

- چرا به پدر و مادرت چیزی نگفتی؟

- چون اونا من رو درک نمی کنن. همین الان گفتم هیچکس من رو درک نمی کنه! من خیلی تنهام!

- چرا فکر می کنی پدر و مادرت درکت نمی کنن؟ چرا همه ی جهان باید تو رو درک کنن که تنها نباشی؟ تنهایی از نظر تو یعنی چی؟ اصلا بزار من سوال کنم. مشکلات زندگی تو چیه؟؟؟

- اون به من می گفت خیییلی دوستم داره. ولی گذاشت رفت. مامان و بابام دائم بهم گیر میدن. باور کن اینقدر اعصابم خورده که دائم با دوستام دعوا می کنم. دیگه نمی دونم چیکار کنم!

- دختر خوب! من هنوز اسم تو رو نمی دونم!

- نیوشا!

- نیوشا جان! اینایی که تو گفتی هیچکدوم مشکل نیست. اون که رفته، دیگه رفته و برنمی گرده. مطمئن باش اگر با تو نموند، با دومی هم نمی مونه! پس نمی خواد ادای آدم های افسرده و حقیر رو در بیاری! پدر و مادرت هم اگر چیزی میگن به خاطر دختری میگن که با خون دل بزرگ کردن! تو نمی تونی ذهن پدر و مادر خودت رو تغییر بدی! فقط باید با سیاست و آرامش باهاشون صحبت کنی! من اگر جای تو بودم خودم رو از تنهایی در میاوردم.

- من که خیلی تنهام!

- من و تو جفتمون تنهاییم! با این تفاوت که تو همه چیز داری جز خدا و من هیچ چیز ندارم جز خدا ( برگرفته از سخن تاگور عزیز)

 

تعداد بازدید از این مطلب: 533
موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : شنبه 19 بهمن 1398
نظرات

 

 

جانم به قربانت ولی حالا چرا؟!!!!!!

 

شعر زیبای حیدربابا ( شهریار نازنین) در وصف معشوقی که پس از گذشت سالیان دراز به سویش باز می گردد:

 

 

 آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

 بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

 

 نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

 سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

 

 عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

 من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

 

 نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

 دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

 

 وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

 این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

 

 شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود

 ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

 

 ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

 اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

 

 آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

 در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

 

 در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

 خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

 

 شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

 این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 447
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 18 بهمن 1398
نظرات

 

من گل نمی خواهم دگر

 

  مصطفی وحیدی عزیز، شاعر معاصر می فرمایند:

 

 

من گل نمی خواهم دگر یک بوسه بنویس


جایِ فلافل خواهشا سمبوسه بنویس

 

اينبار اگر رفتی به دریا رویِ ساحل


لطفاً به جایِ من کمی از کوسه بنویس

 

تعداد بازدید از این مطلب: 470
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 18 بهمن 1398
نظرات

 

دل نوشته ی خونین

 

 

           در این آشوب بی پایان هستی    دگر باره کنم در عشق مستی                        

       کنم سینه ز عشقت پاره پاره    بسازم خون دل را راه چاره                       

               امید است، تو بفهمی گوهرم را  زبان قرمز این جوهرم را                                

        که چندین سال در عشقت بماندم     از اندیشیدنت غافل نماندم                      

   

   

قلم نازنینم!                                                                             
الان که دارم با تو صحبت می کنم، چندین سال از آن روز و آن رخداد تکان دهنده در زندگی من گذشته است. پس از آن همه ناکامی، ناگهان همه چیز بر وفق مراد و آرزوی من شد. خیلی سختی کشیدم. سال های عمرم گذشت! چه قدر اشک ریختم. اما در آخرین نفس هایم، کورسویی از نور امید در دل تاریکم درخشید و بالاخره، محبوب من حرف هایم را باور کرد. البته رک بگویم که هیچ وقت ناامید نمی شدم. ولی نمی دانم چرا روز های پیش از آن رخداد سرنوشت ساز، شعله های امید من، کم سو شده بودند! هیهات!!!!                                         
قلمم! جالب تر اینکه در اوج کم سویی، همان اتفاقی که سال ها آرزویش را داشتم برایم افتاد! هیچکس حرف مرا باور نمی کند. همیشه می گفتم که من عاشق و دلباخته ی دختری هستم که نظیرش فقط و فقط در رویاهای من پیدا می شود. همه به من می خندیدند و عشق واقعی مرا باور نمی کردند. حالا که به او رسیدم، راه و روش رسیدنم را کسی باور نمی کند. چرا انسان ها هیچ چیز را باور نمی کنند؟ چرا همه فکر می کنند علامه دهر هستند؟ قلمم! تو که باور می کنی؟ تو خودت آن شب شاهد همه چیز بودی. تو خودت شاهد بودی آن شب من چه غوغایی کردم و چگونه رویایم به حقیقت این جهان پیوند خورد!                                  
قلمم! نمی دونم این چه حسی هست! سال ها بود آرامش نداشتم. از هر راهی وارد می شدم تا دل محبوب خودم رو به دست بیاورم! جالب بود دلش به رحم نمی آمد! قلبش گرو کس دیگری هم نبود! چون در این صورت رودی از خون رقیب جاری می کردم. خدا را شکر که دلش با کس دیگری نبود. اما خوب چرا دروازه های قلبش به روی من هم بسته شده بود؟ مگر من چه گناهی کرده بودم؟ گناهم این بود که عاشقش شده بودم؟ چه قدر روز های عمر خود را به پای رسیدن به محبوبم گذاشتم. ولی خوب عاقبت، خزان من گلستان شد! اما خوب نمی دانم چرا حالا که او را به دست آوردم، باز آرامش خیالم کامل نشده؟ باور کن آنقدر در این سال ها سختی کشیدم که آرزوی تحقق یافته ام را باور ندارم. قلمم باید چه کنم تا باورم شود؟                                                                                   
قلم خوب من! حالا شاید تو باور نکنی! مردم که هیچ وقت باور نمی کنند. می خواهم به تو بگویم که برای رسیدن به محبوبم چه کار ها که نمی کردم! حالا اگر این ها را به انسان ها بگویم کسی باور نمی کند. شدم شازده کوچولویی که انگار از یک سیاره ی دیگر آمدم. راستش خودم هم نمی فهمم برای رسیدن به محبوب چه کارها که نکرده بودم!                                                             
باور کن در سال های عمر گمگشته ی من، از هر پلی عبور کردم. در مسیر خروشان زندگی شنا می کردم. اما باز مهر من در دلش هیچ جایگاهی نداشت.  
دشت های پر از گل های سرخ، به صحرای بی گل تبدیل شدند. همه را نثار گیسوانش کرده بودم. کیسه های اشک مژگانم خالی شدند و دیگر هیچ قطره ای نداشتم. آنقدر قلم های پیش از تو را در دستان خود فشار دادم و برایش نامه ها فرستادم که روزی همه ی قلم ها شکست و دستانم خشکید. جوهر و دوات من هم به پایان رسیدند. بی انصاف بود. او بی انصاف و من شکست ناپذیر!              
قلمم تو بگو! من با این همه سنگدلی یارم چه می کردم؟ آیا شایسته بود، مطلوب خود را رها می کردم و روز های باقی مانده ی عمرم را به خودم اختصاص می دادم؟ بارها کوشش کردم. اما نمی شد. فراموشی یار، در توان دل رنجیده ی من نبود. روزی این کابوس نفرت انگیز را برای خودم تمام کردم: با خود گفتم! من که عمر عاشق خود را، وقف به دست آوردن مطلوبم کردم! اینک ادامه آن را در راهش فدا می کنم و دیگر به زندگی عادی خود باز نمی گردم! آخر قلمم تو بگو؟ بعد از آن همه سال گریه و تحمل رنج، بازگشت به زندگی عادی، شیرین بود؟   
باورت بشود یا نه! من تمام این کار ها را کرده بودم. ولی خوب انسان ها باور نمی کنند. راستی قلم خوب من یه سوال:                                            
 مگر فرهاد کوه کن، برای شیرین کوه را شکاف نداد؟ مگر پری دریایی، صدای زیبای خود را به جادوگر خبیث نداد تا در عوض دو پا داشته باشد و در کنار شاهزاده قدم بزند؟ مگر مارگریتا روح خود را با شیطان مبادله نکرد تا دوباره مرشد بازگردد؟ پس چرا انسان ها همه ی این ها را باور می کنند ولی کرده مرا باور نمی کنند؟ خوب من هم یک عاشق هستم. همه ی عاشقان معادله های زندگی را بر هم می زنند و نه تنها گزندی نمی بینند بلکه قوی تر می شوند! خودت شاهدی که پس از آن اتفاق، من هم آسیبی ندیدم. هیچ آسیبی! تازه قوی تر شده ام!
قلم خوب من! بیا به من کمک کن تا کرده ی خودم را مکتوب کنم. خدا را چه دیدی شاید روزی کسی زندگی عاشقانه ی مرا مرور کرد. می خواهم صورتت را در جوهر فرو کنم. کم رنگ شدی!                                                   
در آشیان متروک، همه اشیا، به حال رنجیده ی من گریه می کردند! من نیز به گریه افتاده بودم. ولی نه به حال خودم! به حال عمری که برای محبوبی سرسخت به باد می رفت.                                                                        
اندیشه ی تازه ای وارد ذهنم شد. امید و ناامیدی، هم زمان مرا محاصره کرد. با خود گفتم : من که همه ی راه ها را رفته ام. این یکی هم می روم. محبوب من، تو مرا دیوانه ساختی!!                                                                  
تکه پوستین مندرس آهو و تو، ای قلمم! را از زمین برداشتم. با خنجری که ده سال پیش برای مرگ خود پس از رفتن همیشگی یارم تدارک دیده بودم، دل خود را از میان به دو نیم کردم. خونی جاری شد! خون ریخته شده را در جام خشکیده ی دوات ریختم!                                                                           
حالا قلم شکسته ی من، بازیگر صحنه می شد. به آرامی قلم را در دوات پر از خون کردم و با خون دلم، جویای حالش شدم. نیمه شب نامه را به او رساندم. او مرا پذیرفت و محرم سرای خود کرد! درد زیادی در سینه ام احساس می کنم. زخمی است. این آخرین پلی بود که ار آن عبور می کردم. خون دلم پل ناگسستنی وصالم بود.        

تعداد بازدید از این مطلب: 631
موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


به وبلاگ من خوش آمدید. لحظات خوبی برای شما آرزومندم. هر گونه انتقاد و پیشنهاد شما، موجب افزایش توانایی من می شود.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





کدهای موسیقی بلاگ تصویر وشعر