رسم آزادگی را از نیمایوشیج بیاموزیم. مرغ آمین را انسان ساده ای بدانید که در تمنای آزادگی است.
مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده رفته تا آنسوی این بیداد خانه باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه. نوبت روز گشایش را در پی چاره بمانده.
می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما) جور دیده مردمان را. با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد، می دهد پیوندشان در هم می کند از یاس خسران بار آنان کم می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.
بسته در راه گلویش او داستان مردمش را. رشته در رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند) بر سر منقار دارد رشته ی سردرگمش را.
او نشان از روز بیدار ظفرمندی است. با نهان تنگنای زندگانی دست دارد. از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته. از درون استغاثه های رنجوران. در شبانگاهی چنین دلتنگ، می آید نمایان. وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی که ندارد لحظه ای از آن رهایی می دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنایی.
خاطرمان باشد که عاشق واقعی خود را در وجود معشوق ذوب می کند و جان خود را برای رسیدن به او فدا می کند. از دور دست ها، هوای عاشقی کردن را همگان شعار می دهند. از عطار نیشابوری بیاموزیم :
یک شبی پروانگان جمع آمدند در مضیفی طالب شمع آمدند
جمله می گفتند می باید یکی کو خبر آرد ز مطلوب اندکی
شد یکی پروانه تا قصری ز دور در فضاء قصر یافت از شمع نور
بازگشت و دفتر خود بازکرد وصف او بر قدر فهم آغاز کرد
ناقدی کو داشت در جمع مهی گفت او را نیست از شمع آگهی
شد یکی دیگر گذشت از نور در خویش را بر شمع زد از دور در
پر زنان در پرتو مطلوب شد شمع غالب گشت و او مغلوب شد
بازگشت او نیز و مشتی راز گفت از وصال شمع شرحی باز گفت
ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز
دیگری برخاست میشد مست مست پای کوبان بر سر آتش نشست
دست درکش کرد با آتش به هم خویشتن گم کرد با او خوش به هم
چون گرفت آتش ز سر تا پای او سرخ شد چون آتشی اعضای او
ناقد ایشان چو دید او را ز دور شمع با خود کرده هم رنگش ز نور
گفت این پروانه در کارست و بس کس چه داند، این خبر دارست و بس
آنک شد هم بیخبر هم بیاثر از میان جمله او دارد خبر
تا نگردی بیخبر از جسم و جان کی خبر یابی ز جانان یک زمان
هرکه از مویی نشانت باز داد صد خط اندر خون جانت باز داد
نیست محرم نفس کس این جایگاه در نگنجد هیچ کس این جایگاه
به یاد داشته باشیم که در زندگی، به داشته ها و کمالات خود، افتخار کنیم؛ اما پلک های خود را با غبار غرور پر نکنیم. چون دقیقا تیر شکست را بر خود روانه می کنیم. از ناصر خسروی عزیز بیاموزیم:
یک شعر کوتاه و پر از مفهوم و معنا، از آقای محمد رضا شفیعی کدکنی عزیز. برای درک دقیق تر، گون را انسان در بند و نسیم را انسان آزاد بدانید:
- به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید - دل من گرفته زین جا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟ - همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم. به کجا چنین شتابان؟ - به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم - سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفهها، به باران برسان سلام ما را